پارسازیباترین تبسم پارسازیباترین تبسم ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
گنجینه خاطرات پارسا گنجینه خاطرات پارسا ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه سن داره
بهاربهار، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه سن داره

پارسا وبهاردهقانی،تمام زندگی ما

من مامان دوتا فرشته هستم خدایا حالا که منو لایق مادر این دوتافرشته دونستی همینطور هواشونو داشته باش

بیماری بهار

بهار گلی ما از تاریخ 20 مهرماه مریض شده البته دکترها تشخیص نمیدن و فقط میگن یه ویروس هست که تو حلق دونه میزنه و باعث میشه نتوتی غذا بخوری و این ویروس همون ویروسی که مسافرهای کربلا از اون طرف آوردن و شهر پرشده  بهار ناز ما الان سه هفته هیچی نمیتونه بخوره حتی شیر همین باعث شده 600 گرم کم کنه و الان هم فقط داره دارو مکمل میخوره که ویتامین بدنش افت نکنه من وبابایی روز وشب نداریم یه خط در میون سرکار میریم  بابا بغلت میکنه دورت میده شاید بتونیم دوقاشق بهت بدیم البته کلی گریه میکنی و عق میزنی  حال من و بابا خیلی خرابه  خونه کلا سکوت سکوته ،هردومون تو فکریم که تو کوچولو که هیچ جا نمیری این بیماری لعنتی از کجا اومد....
7 آبان 1398

خاطرات مهر ماه پارسا و بهار

  تولد عزیزجون که کیک دایی حسین و زندایی گرفتن و پیتزا مامان درست کرد دعوا پارسا وبهار واسه جارو برقی خونه عزیزجون ،اینجا بابابهروز ماموریت یه روزه رفته بود تهران کوتاه کردن موهای بهار   ...
3 آبان 1398

نهمین ماهگرد بهار و دریاگردی

نهمین ماهگردت تو فکر بودیم چه ایده ای چه مدلی ازت عکس یادگاری بگیریم تصمیم گرفتیم بریم لب دریا و اونجا عکس ت بگیریم اما مگر لب دریا شما نگاه به دوربین میکردی تمام چشمت به آب بود و میخواستی بری سمت دریا             ...
3 آبان 1398

30 شهریور98 ؛ورود پارسا به دبستان جهاد

آقا پارسا روز 30 شهریور 98 برای مراسم جشن غنچه ها و شکوفه ها به دبستان جهاد رفت و حسابی بازی کرد و خانم مربی ش خانم چوپانی آشناشد  و ظهرحاضر نبود خونه بیاد با دوستاش بازی میکرد.       ...
4 مهر 1398

سفر به تهران شهریور 98

چندروز مونده بود به شهریور به بابایی نامه ماموریت دادن که یک ماه بره تهران یعنی تا 27 شهریور البته از یکم تا 13شهریور و 22شهریور تا 27 شهریور و ما هم از فرصت استفاده کردیم که بریم تهران و عزیز جون و باباجون تهران کارداشتن و 5 بلیط قطار به تهران داشتن و روز چهارشنبه 6 شهریور به نهران رسیدن و خانه معلم خیابان شهید بهشتی گرفتن که ظهرش به ما زنگ زدن که بلیط بگیرین وبیاین و بابایی همون لحظه واسه ما بلیط گرفت وما وسایلمون بستیم و عصرش ساعت 7 پرواز داشتیم وشبش بابایی اومد فرودگاه دنبالمون  شب رفتیم پیش باباجون وعزیزجون و فردا صبحش رفتیم کوچه برلن و کلی خرید کردیم و عصرش رفتیم خیابان منوچهری و واسه مدرسه پارسا کیف خریدیم و شبش رفت...
20 شهريور 1398