پارسازیباترین تبسم پارسازیباترین تبسم ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
گنجینه خاطرات پارسا گنجینه خاطرات پارسا ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
بهاربهار، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

پارسا وبهاردهقانی،تمام زندگی ما

من مامان دوتا فرشته هستم خدایا حالا که منو لایق مادر این دوتافرشته دونستی همینطور هواشونو داشته باش

پارساخان 4 صبح......

مامان قربونت بره خواهشا روزا بازي كن شب ها بخواب ......... انگار نه انگار 4 صبح........ خوابت از 24 ساعت شده 10 ساعت ، همش می خوای بازی کنی،موقع ناهار سر میز دست می کنی تو غذا همه جا پخش می کنی،خیلی وروجک شدی بابا میگه تازه اول راهه آقا تازه شیطونی یاد گرفته... دکتر میگه عادیه تازه دور برتو شناختی.....   ببین اطرافتو ..... حالا دیگه زورت به همه چی میرسه هر چیزی دیدی بر میداری پرتش می کنی حتی بالشتتو   ...
26 مرداد 1393

گردش مادر وپسر

امروز عصر بابایی بیرون رفته بود. من وشماپسرگل رفتیم بیرون بگردیم تو مسیر بابایی دیدیم تا ما رو دید جا خورد  آخه تا حالا 2 تایی تنها بیرون نرفتیم . هواخیلی گرم بود لپات قرمز شده بود. ...
25 مرداد 1393

گهواره

این روزا داریم سعی می کنیم تو گهواره بخوابونیمت وملافحه کم کم ازت بگیریم.تو گهواره میزاریمت تا وقتی گریه نکردی تکونت میدیم واست شعر میخونم آخه شعر خوندن دوست داری،شعر یه روز آقا خرگوشه، عروسک قشنگ من ، آهویی دارم خوشگله، باشیر آب بازی نکن،کوچولو سرما خورد وقتی شعر می خونم ساکت میشی فقط گوش می کنی...وسط شعر که میرسم ذوق می کنی البته اگه خوابت نیاد.....                            ...
21 مرداد 1393

پارساخان و واکسن ...، حرف زدنش

واکسن دیروز باور کردنی نبود شما گریه نکردی اذیت نشدی دردم نداشتی خیلی تعجب کردیم !!!!!! آخییییش راحت شدیم این واکسن ها خیلی استرس داشت دیگه تموم شد تا 6 ماه بعد..... اون موقع شما واسه خودت آقایی شدی....                      دیروز برق نداشتیم خونه عزیز جون بودیم ،شما از خدا خواسته یه سره فقط بازی کردی اگه بازی تو قطع می کردیم جیغ میزدی یعنی ادامه بدید....کجا رفتید.....دایی تازه از بیرون اومده بود اجازه اش ندادی ناهار بخوره می گفتی بیا باهام بازی کن!!!!   پارسا جونی یاد گرفتی مدام میگفتی به به حالا این به به...
19 مرداد 1393

شیطنت های پارسا

الان که دارم این مطلبو مینویسم شما کنار من نشستی داری بازی می کنی..... وقتی میریم که دست وصورتتو بشورم قبل از اینکه به آب برسی میدونی کجا میریم هی پاهاتو تکون میدی صدا از خودت در میاری تا به شیر آب میرسیم خودتو خم می کنی که به شیر برسی شروع می کنی آب بازی...... از کنار آیفون که رد میشیم خودتوپرت می کنی طرفش که بگیریش تمام دکمه ها فشارمیدی ذوق می کنی...... تو روروک میشینی منم یه بند بهش بستم شما رو سواری میدم شما یاد گرفتی صدای موتور در بیاری وقتی ذوق زده میشی این کارو می کنی.... البته بابایی کمکت می کنه صدای موتور در میاره که شما روتشویق کنه شما خوشت میاد ادامه میدی...... موقع خوردن  شروع می کنی...
14 مرداد 1393

چگونه خدا را برای چنین بخشش رنگینی شکر گویم؟

  وجود زیبایت وارد این دنیا می شود      هدیه ماهروزش این آوا می شود عاشقی چون من بی پروا می شود    در شعر تولد تو غرق رویا می شود                     اینگونه ماهی دگر از عمر تو آغاز می شود   پارسا جان، ای هستی ما، تمام زندگیمون ،تو که لقب مادر بودن وپدر بودن را به ما هدیه دادی ،پرواز در آسمان آرزوها و فرود در فرودگاه موفقیت را برایت آرزو داریم.                            &nb...
14 مرداد 1393

دغدغه های مامان

پسر گلم ، شما خیلی بهم وابسته شدی اگه من نباشم محاله پیش کسی بمونی گریه می کنی گفتم 6 ماهه بشی مثل بقیه بچه ها خوب میشی اما الان وابسته تر شدی اول مهر که می خوام برم سر کار شما 7/5 هستی نمی دونم میتونی دوری تحمل کنی من از 7 صبح تا 12/30 نیستم بدون شیر چیکارمیکنی آخه عادت داری صبح ها میخوابی فقط واسه شیر بیدار میشی اونم چشم ها بسته فقط مک میزنی سیر که شدی می خوابی، حالا 2 مشکل هست : هم شیر خوردنت، هم غریبی کردنت.عزیز جون دیگه امسال سر کار نمیره که شما نگه داره اما شما تنها پیشش نمی مونی حتما من باید باشم جدیدا پیش بابایی نمی مونی!!! می دونم اشتباه خودم بود شما چون زمان تولد ریز بودی ترسیدم جایی ببرمت مریض شی حالا خداشکر تا حالا مریض...
13 مرداد 1393

بی خوابی شب ها

پسرگلم دوباره ساعت خوابت به هم ریخته شب ها تا صبح بیداری،بابایی اکه شما نخوابی خوابش نمیبره نمی دونیم باید چیکار کنیم؟ از 2/5 ماهگیت خوابت عالی شده بود شب 12 می خوابی تا 11 صبح،کاش دوباره ساعت خوابت خوب شه ...
11 مرداد 1393

بازی بابایی و پارسا

بابایی هر روز بغلت میکنه گردنتو بوس می کنه میگه این عکس العمل پارسا دوست دارم آخه شما خیلی ذوق می کنی اینقدر بلند بلند می خندی که ما حسابی شارژ میشیم. وقتی بابایی صورتشو به شما نزدیک میکنه شما هنوز بوست نکرده چشماتو می بندی شروع می کنی خندیدن.ان شالله همیشه لبت پراز خنده باشه.(آمین یا رب العالمین)     ...
10 مرداد 1393