ماجرای خاطره انگیز آرایشگاه
روز شنبه شیفت ظهر بودم تازه از سرکار اومدم که نوبت آرایشگاه زنانه پیش معصومه خانم گرفتم شما تازه از خواب بیدار شده بودی ومن گفتم پس اذیت نمیکنی تا رفتیم داخل آرایشگاه شما گریه میکردی اونم چه اشک هایی تا اینکه منتفی شد اومدیم بریم آرایشگاهی که بابایی میره اونجا اینقدر گریه کردی که حال نداشتی خلاطه با یه اوضاعی این موهات کوتاه کردیم ...هم خودت هم من وبابایی پرموشده بودیم.....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی