پارساعزیزدل ما
پارسا پسرم تو اولین نوه خانواده ما هستی تو با آمدنت شادی خانه عزیزجون وباباجون چند برابر کردی و کودکی من ودایی حسین برایشان تداعی شد......حالا میتونم به جرات بگم که عزیزجون وباباجون توروبیشتراز من دوست دارن من جرات ندارم به شما چیزی بگم .....من تا 7 ماه و15 روز پیشت بودم از اون زمان به بعد عزیزجون پیش شما بود شیفت صبح برای اینکه شمااز خواب بیدار نشی و اذیت نشی میومد خونه ما تا شما بدخواب نشی شیفت عصر من شما رو میبردم اونجا،خداییش واست سنگ تموم گذاشتن بهتر از من مراقبتن ،هردوتا مهربونا که خداحفظشون کنه باهات بازی میکنن طوری که وابسته شون شدی وفتی 2تا فرشته مهربون باشن شما پیش من نمیای.....وقتی مدرسه ام تلفنی صداتو میشنوم دلم واست ضعف میره موقع زنگ خونه به صدادر میاد من باسرعت هرچه تمام از مدرسه میام که برسم پیش شما.....بعضی روزا وقتی شیفت عصر هستم شما با بابابهروز یا باباجون میای در مدرسه تا از دور منو میبینی از خوشحالی جیغ میزنی...... دایی حسین سر کاره شما خیلی وقته ندیده از طریق وات ساپ عکس وفیلم هاتو بهش میفرستم از صبح تا شب سرکاره اضافه کاری میمونه شما نمیبینه میگه پارسا عشق دایی ، آخه گلم با آمدنت اونم دایی شد.... بابابهروز میگه پارسا آبادی وچراغ خونه ماست مخصوصا این روزا یادگرفتی از سروکولش بالا میری خیلی بابابهروز دوست داری وقتی میادخونه دیگه ولش نمیکنی همبن جور سینه خیز یا اگه تو روروک باشی پشت سرش میری اونم اول دستاشو میشوره بعد شما بغل میکنه بوست میکنه بوت میکنه میگه پسر خوشمزه من.....