یک روز پارسا
شما همیشه صبح ها تا ساعت یازده ظهر خوابی
از قضا یک روز شما شش ونیم صبح بیدار شدی که با بابا میخوام برم بانک، و بابایی حسابی دیرش شده بود و نمی دونست چیکار کنه و نمیشد شما ببره بانک ، مجبور شد مرخصی ساعتی بگیره که غیبت نخوره و شما راضی کردیم که بریم خونه عزیز جون و بابا بنده خدا با تاخیر سرکار رفت....و این وسط بابایی گرفتارشد....اینم کار شما ....
اونروز دیگه نخوابیدی و با باباجون و عزیز جون رفتی دریا....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی