پایان خاطرات دورانی که توشکم مامانی بودی.....
امروز عصر با بابایی میریم بیمارستان که کارهای بستری انجام بدیم صبح ساعت 7 میریم بیمارستان.
پسمل فندوقی من ،امروز عمه مرضیه زنگ زد می خواست مطمئن شه فردا به دنیا میای بعد زن عمو فریده ،زن عمو رعنا.
عسلکم انگار این ساعت ایستاده جلو نمیره.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی