خاطرات روز زایمان
شب قبلش بابابایی بیرون رفتیم شب شام خوردیم بعداز اون تا صبح نه من و نه بابایی اصلا نخوابیدم صبح ساعت 6:30 بیمارستان رفتیم بعد مامان بزرگ وخاله ایران اومدن اونا سراسر استرس بودن.منو آماده کردن به بابایی صدا زدن که بیاد واسه خداحافظی.
ساغت 8 منو بردن اتاق عمل،تاحالا اتاق عمل ندیده بودم با دیدن اتاق عمل خیلی ترس داشتم اما شوق دیدن تو بر همه اینا غالب بود فقط لحظه شماری می کردم که ببینمت........
ساعت 8:35 شما به دنیا اومدی منم ساعت 10:30 هوش اومدم اوبین جمله ای که گفتم پسرم بیارین ببینم.
مامانی با اینکه بی حال بودم با زور چشمامو باز نگه می داشتم هر شخصی میومد تو اتاق ریکاوری من سراغ شما میگرفتم..........
مامانی گلم تا اینکه لحظه انتظار به پایان رسید زن عمو رعنا رفته یود یواشکی تو اتاق نوزاد عکس تو گرفته یود نشونم داد اما وقتی خودتو دیدم انگار دنیا عوض شد وای چقدر ناز بودی مثل فرشته ها از اون لحظه شدی تمام هستی من.
مرسی کوچولوی من ، که با اومدنت منو لایق مادر بودن کردی.