پارسازیباترین تبسم پارسازیباترین تبسم ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
گنجینه خاطرات پارسا گنجینه خاطرات پارسا ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
بهاربهار، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

پارسا وبهاردهقانی،تمام زندگی ما

من مامان دوتا فرشته هستم خدایا حالا که منو لایق مادر این دوتافرشته دونستی همینطور هواشونو داشته باش

پارسا خان یه کار خاص انجام دادی.....

جمعه خونه اون یکی مامان بزرگ رفته بودیم شما کلی بازی کردی و مدام میگفتی بابا   بابا  اینقدر مامان بزرگ بابابزرگ ذوق کردن ، بابابزرگ بغلت کرده بود تو هی میگفتی بابا اونم می گفت بله قربون خنده هات برم بووووووووووووووس     ای شیطووووووووووووووون بلاشدی بازم بووووووووس حالا شاهکاره پسرم: بدون کمک نشستی هووووورااااااااااا ...
1 شهريور 1393

پارساخان 4 صبح......

مامان قربونت بره خواهشا روزا بازي كن شب ها بخواب ......... انگار نه انگار 4 صبح........ خوابت از 24 ساعت شده 10 ساعت ، همش می خوای بازی کنی،موقع ناهار سر میز دست می کنی تو غذا همه جا پخش می کنی،خیلی وروجک شدی بابا میگه تازه اول راهه آقا تازه شیطونی یاد گرفته... دکتر میگه عادیه تازه دور برتو شناختی.....   ببین اطرافتو ..... حالا دیگه زورت به همه چی میرسه هر چیزی دیدی بر میداری پرتش می کنی حتی بالشتتو   ...
26 مرداد 1393

گردش مادر وپسر

امروز عصر بابایی بیرون رفته بود. من وشماپسرگل رفتیم بیرون بگردیم تو مسیر بابایی دیدیم تا ما رو دید جا خورد  آخه تا حالا 2 تایی تنها بیرون نرفتیم . هواخیلی گرم بود لپات قرمز شده بود. ...
25 مرداد 1393

گهواره

این روزا داریم سعی می کنیم تو گهواره بخوابونیمت وملافحه کم کم ازت بگیریم.تو گهواره میزاریمت تا وقتی گریه نکردی تکونت میدیم واست شعر میخونم آخه شعر خوندن دوست داری،شعر یه روز آقا خرگوشه، عروسک قشنگ من ، آهویی دارم خوشگله، باشیر آب بازی نکن،کوچولو سرما خورد وقتی شعر می خونم ساکت میشی فقط گوش می کنی...وسط شعر که میرسم ذوق می کنی البته اگه خوابت نیاد.....                            ...
21 مرداد 1393

پارساخان و واکسن ...، حرف زدنش

واکسن دیروز باور کردنی نبود شما گریه نکردی اذیت نشدی دردم نداشتی خیلی تعجب کردیم !!!!!! آخییییش راحت شدیم این واکسن ها خیلی استرس داشت دیگه تموم شد تا 6 ماه بعد..... اون موقع شما واسه خودت آقایی شدی....                      دیروز برق نداشتیم خونه عزیز جون بودیم ،شما از خدا خواسته یه سره فقط بازی کردی اگه بازی تو قطع می کردیم جیغ میزدی یعنی ادامه بدید....کجا رفتید.....دایی تازه از بیرون اومده بود اجازه اش ندادی ناهار بخوره می گفتی بیا باهام بازی کن!!!!   پارسا جونی یاد گرفتی مدام میگفتی به به حالا این به به...
19 مرداد 1393

شیطنت های پارسا

الان که دارم این مطلبو مینویسم شما کنار من نشستی داری بازی می کنی..... وقتی میریم که دست وصورتتو بشورم قبل از اینکه به آب برسی میدونی کجا میریم هی پاهاتو تکون میدی صدا از خودت در میاری تا به شیر آب میرسیم خودتو خم می کنی که به شیر برسی شروع می کنی آب بازی...... از کنار آیفون که رد میشیم خودتوپرت می کنی طرفش که بگیریش تمام دکمه ها فشارمیدی ذوق می کنی...... تو روروک میشینی منم یه بند بهش بستم شما رو سواری میدم شما یاد گرفتی صدای موتور در بیاری وقتی ذوق زده میشی این کارو می کنی.... البته بابایی کمکت می کنه صدای موتور در میاره که شما روتشویق کنه شما خوشت میاد ادامه میدی...... موقع خوردن  شروع می کنی...
14 مرداد 1393