یازدهمین ماهگی پارسا و احوالات گلم
نازنینم یازدهمین ماهگردت مبارک
سلام مامانی ...خوبی گلم؟
گلکم کم کم داری یکساله میشی پسرم آقا شده،البته بلا شدی یه ثانیه نمیشه ازت غافل شد وقتی بیداری همیشه مراقبتم وقتی خوابی کارخونه انجام میدم.دلم میخواد بخورمت...
اما پسرم این روزا خیلی ناز شدی با اون صدای نازکت و زبون خودت شروع میکنی حرف زدن، اینقدر من وبابایی ذوق میکنیم ادا تو در میاریم شما هم ادامه میدی عاشق بابابهروزی تا میاد خونه دیگه ولش نمیکنی دنبالش میری اونم هر چی تو خونه هست داره باهات بازی میکنی با اینکه روزی 11 ساعت سرکاره و خسته میشه اما خونه اومد میشینه با شما بازی میکنه، اومدیم خونه رو کامل فرش کردیم که شما دست وزانوهای کوچولوت درد نگیره آخه مدام داری میچرخی آروم وقرار نداری یاد گرفتی تو آشپزخونهبیای با اینکه از سطح خونه بالاتره.یه بار ظرف آبلیمو خالی کردی حیف شد عزیز جون زحمت کشیده بود...
عکس فرش و پرده جدید اتاق پارسا جونی
اینجا کل خونه فرش کردیم هم حال و هم اتاق ها:
اینجا با این گلیم در حموم درگیری ، کلا تو خونه باید یه خرابکاری انجام بدی وگرنه زمان واست نمیگذره...دیگه از گلیم خسته شدی داری میری سراغ یه چیز دیگه...من نمیدونم چطوره هرچی که نباید دست بزنی شما دست میزنی مدام باید جلوی کارهاتو بگیرم....
یه روز جمعه به یاد ماندنی با پارسا کنار دریا:
با بابا بهروز به دریا رفتیم وسوار قایق شدیم دور زدیم شما که خیلی دوست داشتی حسابی دور و برت نگاه میکردی ، پاتو توی آب دریا زدی میخواستی بشینی تو آب بازی کنی اما سرد بود واسه همین روی ماسه ها گذاشتمت و با ماسه ها شن بازی کردی خلاصه خیلی بهت خوش گذشت که با گریه خونه اومدی....وبا یه اوضاعی ازشما عکس گرفتیم مگه نگاه دوربین میکردی همش سرگرم بازی با آب و شن وماسه بودی....
اینجا بابایی، شمارو بالا گرفته وشما داری به آسمان اشاره میکنی میگی او او ....
اینم قایق سواری جوجوی مامان: قربون نگاهت برم عزیزززززم
جمعه شب جشن عقد دوست مامانی بود ( خاله نجمه ) با بابا بهروز و باباجون و عزیزجون به تالار محمد رفتیم شما وقتی موزیک پخش میشد میرقصیدی بابابهروز و باباجون وعزیزجون هم واست دست میزد حسابی بهت خوش گذشت ما فکر میکردیم شما با صدای بلند موزیک بترسی ،نه تنها نترسیدی همش میرقصیدی نگاه بقیه هم میکردی که چطور میرقصن.....
دیشب مامان بزرگ عمه و زن عمو تو سالن فرهنگیان شام دادن چون از سفر حج اومده بودن زیارتشون قبول درگاه حق باشه.....
شما هم آخرشب وقتی خونه شام تو خوردی با مامانی اونجارفتی اول موز خوردی بعد ماست با قاشق البته خودت میخوردی وخودتو حسابی کثیف کردی من با دستمال کاغذی تمیزت میکردم بعد هم شام فقط برنج شو خوردی....برنج هارو میریختی رو سرت ومیخندیدی...
من شما رو تو محوطه بردم و پرچم ایران آویزون بود شما به باباجون گیر داده بودی که پرچمو میخوای همش کیگفتی اوف اوف....اینم شما وباباجون تومحوطه حیاط کنار پرچم ایستاده بودی...
پارساجونی مامان دوباره مریض شد،نمیدونم چرا این مدت اینقدرمریض میشی اینبار گلودرد داری ،همش بی قراری میکنی..پسرکم دیگه حسابی خسته شدی
روزهای سخت پارسا:
الهی بمیرم واست مامانم اصلا دلم نمیاد این خاطره تلخ رو بنویسم شما رو شب سه شنبه بیمارستان بستری کردن از همون شب که انژوکت میخواستن تو دستت کنن شما گریه کردی وجیغ زدی تا روز شنبه که میخواستی مرخص شی ، چه روزای سختی بود هنوز که هنوزه وقتی یادم میاد گریه ام میگیره با گریه هات من گریه میکردم با ناله هات من گریه میکردم با جیغ هات من گریه میکردم یه چشمون اشک بود یه چشممون خون.عزیزکم اینقدر لاغرشدی الان هم داری خشک کننده میخوری اون آزمایش وسونو نبود که ازت نگرفته باشن... پسرکم با اینکه خیلی مراقبت بودم شما رو جایی نمیبردم اما شما کوچولوی من مریض شدی اگه دکتر بهت همون موقع خشک کننده داده بود به اینجا نمیرسید....
این روزا من وبابابهروز و عزیزجون از کنارت تکون نخوردیم حتی شب ها هم تو اتاقت میخوابیدیم باباجون تمام لحظه پیشت بود فقط شب ها خونه میرفت ....اصلا دوست ندارم هیچی در موردش بنویسمان شاالله هیچ وقت مریض نشی(الهههههی آمین)
این روزا یاد گرفتی دست دسی کنی تا میگیم دست دسی شما دست میزنی قربونت برم نفسکم
دیگه گلکم خودت میخوابی نیازی به گهواره نداری
مادربزرگت از مکه این سوغاتی هارو واست آورده دستش درد نکنه
روزی که شما تو بیمارستان بودی نذر کردیم و روز جمعه آش نذری درست کردیم اینبار خونه خودمون بود بابابهروز زحمت تقسیمش کشید...ناهار عزیزجون کلم پلو درست کرد....
تا بابابهروز از ماشین پیاده میشه مثلا یه جا کار داره شما سریع میری جای اون میایستی اداشو در میاری
اول از همه دست به آینه جلو میزنی مثلا تنظیم شه اما از تنظیم خارج میشه بابا باید از اول درستش کنه بعد با صفحه کیلومتر درگیری و در آخرشروع میکنی روندن...
کشوهارو چسب زدم که شما بازش نکنی دستت گیر کنه شما یاد گرفتی چسب هارو باز میکنی کشوهارو خالی میکنی
پسر باهوشم وقتی باباجون دنبالمون میاد که بریم خونشون،تومسیر پارک که میبینی خوشحال میشی میگی پیتیکو تاتاتا یعنی پارک .... وقتی سرکوچه عزیزجون میرسیم از خوشحالی جیغ میزنی میگی بوووووووو دس دس دس وشروع میکنی دست زدن....وقتی عزیزجون وباباجون خونمون هستن میخوان برن شما بعدش گریه میکنی که منم میرم الهههی قربون برم.....دیگه میبریمت تو اتاق سرگرمت میکنیم تا برن وقتی میاریمت دنبالشون میگردی.....
چهارشنبه گل پسرم یکساله میشی اما چون مامانی سرکاره خیلی این روزا مرخصی گرفته دیگه نمیتونم چهارشنبه مرخصی بگیرم واسه همین اگه خدا بخواد وشما مریض نشی و اوضاع و احوالت خوب باشه جمعه جشن یک سالگیته ..... اولین جشن تولد تو نازگلم....عکس کارت دعوت و ست تولد تو بعد از جشن میزارم.....